ما رو میگه!

وَلَئِنْ أَذَقْنَا الْإِنسَانَ مِنَّا رَحْمَةً 
ثُمَّ نَزَعْنَاهَا مِنْهُ إِنَّهُ لَیَئُوسٌ کَفُورٌ ﴿٩﴾ 
وَلَئِنْ أَذَقْنَاهُ نَعْمَاءَ بَعْدَ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ
لَیَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّیِّئَاتُ عَنِّی ۚ 
إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ ﴿١٠﴾
إِلَّا الَّذِینَ صَبَرُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ
أُولَـٰئِکَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ کَبِیرٌ ﴿١١﴾
(هود)

و هرگاه انسان را از سوى خود رحمتى بچشانیم، 
سپس آن را از او باز گیریم،
بس نومید و ناسپاس گردد (۹)
و اگر پس از رنجى که به او رسیده آسایشى بچشانیم، 
خواهد گفت مشکلات از من بر طرف شد و دیگر باز نخواهد گشت 
و غرق شادی و غفلت و فخر فروشی می‏شود. (۱۰)
مگر کسانى که شکیبایى ‏ورزیده و کارهاى شایسته کرده‏اند 
که اینان از آمرزش و پاداشى بزرگ برخوردارند (۱۱)

هر اتفاقی می افتد به نفع ماست


توی کشوری یه پادشاهی زندگی میکرد
   
که خیلی مغرور ولی عاقل بود
   
یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند
   
ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود
   
شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟
   
و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است؟
   
فردی که آن انگشتر را آوره بود گفت:
   
من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن بنویسید
   
شاه به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد
   
وچه جمله ای به او پند میدهد؟
   
همه وزیران را صدا زد وگفت
   
وزیران من  هر جمله و هرحرف با ارزشی که بلد هستید بگویید
   
وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
   
ولی شاه از هیچکدام خوشش نیامد
   
دستور داد که بروند عالمان و حکیمان را از کل
   
کشور جمع کنند و بیاوند
   
وزیران هم رفتند و آوردند
   
شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت که هر کسی
   
بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت
   
هر کسی به چیزی گفت
   
باز هم شاه خوشش نیامد

    تا اینکه یه پیر مردی به دربار آمد و گفت با شاه کار دارم
   
گفتند تو با شاه چه کاری داری؟
   
پیر مرد گفت برایش یه جمله ای آورده ام
   
همه خندیدند و گفتند تو و جمله
   
ای پیر مرد تو داری میمیری تو راچه به جمله
   
خلاصه پیر مرد با کلی التماس توانست آنها را
   
راضی کند که وارد دربار شود
   
شاه گفت تو چه جمله ای آورده ای؟
   
پیر مرد گفت
   
جمله من اینست
    "
هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست"
   
شاه به فکر رفت
   
و خیلی از این جمله استقبال کرد
   
و جایزه را به پیر مرد داد
   
پیر مرد در حال رفتن گفت دیدی که هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست
   
شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟
   
تو سر من کلاه گذاشتی
   
پیر مرد گفت نه پسرم
   
به نفع تو هم شد
   
چون تو بهترین جمله جهان را یافتی


   
پس از این حرف پیر مرد رفت
   
شاه خیلی خوشحال بود
   
که بهترین جمله جهان را دارد
   
و دستور داد آن را روی انگشترش حک کنند
   
از آن به بعد شاه هر اتفاقی که برایش پیش میآمد
   
میگفت
   
هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست
   
تا جائی که همه در دربار این جمله را یاد گرفنه وآن را میگفتند
   
که هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست
   
تا اینکه یه روز
   
پادشاه در حال پوست کندن سبیبی بود که ناگهان
   
چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع کرد
   
شاه ناراحت شد و درد مند
   
وزیرش به او گفت
   
هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست
   
شاه عصبانی شد و گفت انگشت من قطع شده تو
   
میگوئی که به نفع ما شده
   
به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان
   
بیندازد وتا او دستور نداده او را در نیاورند

    چند روزی گذشت 

 یک روز پادشاه به شکار رفت
   
و در جنگل گم شد
   
تنهای تنها بود
   
ناگهان قبیله ای به او حمله کردند و او را گرفتند
   
و می خواستند او را بخورند
   
شاه را بستند و او را لخت کردند
   
این قبیله یک سنتی داشتند که باید فردی که
   
خورده میشود تمام بدنش سالم باشد
   
ولی پادشه دو تا انگشت نداشت
   
پس او را ول کردند تا برود

    شاه به دربار باز گشت
   
و دستور داد که وزیر را از زندان در آورند
   
وزیر آمد نزد شاه و گفت
   
با من چه کار داری؟
   
شاه به وزیر خندید و گفت
   
این جمله ای که گفتی هر اتفای میافتد به نفع ماست درست بود
   
من نجات پیدا کردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان شدی
   
این چه نفعی است
   
شاه این راگفت واو را مسخره کرد

    وزیر گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
   
شاه گفت چطور؟
   
وزیر گفت شما هر کجا که میرفتید من را هم با خود میبردید
   
ولی آنجا من نبودم
   
اگر می بودم آنها مرا میخوردند
   
پس به نفع من هم بوده است
   
وزیر این را گفت و رفت


یادم بود، اما....

یادم باشد حرفی نزنم که دلی بلرزد و خطی ننویسم که کسی را آزار دهد

یادم باشد که روز و روزگار خوش است و تنها دل من است که دل نیست

یادم باشد جواب کینه را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم

یادم باشد باید در برابر فریاد ها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم

یادم باشد از چشمه ، درس خروش بگیرم و از آسمان ، درس پاک زیستن

یادم باشد سنگ خیلی تنهاست، باید با او هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام نه برای تکرار اشتباهات گذشته

یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم ...

یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه دوره گردی که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد

یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کسی فقط به دست خودش باز می شود

یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم

یادم باشد قلب کسی را نشکنم

یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد

یادم باشد زنده ام و اشرف مخلوقات



یادم بود، اما....


لیلی...

خدا گفت: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من.
ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان گفت: تنها یک اتفاق است. بنشین تا بیفتد.
آنان که حرف شیطان را باور کردند، نشستند
و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد.
خدا گفت: لیلی درد است. درد زادنی نو. تولدی به دست خویشتن.
شیطان گفت: آسودگی ست. خیالی ست خوش.
خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود.
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.
خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست.
شیطان گفت: ساده است. همین جایی و دم دست.
و دنیا پر شد از لیلی های زود. لیلی های ساده اینجایی.
لیلی های نزدیک لحظه ای.
خدا گفت: لیلی زندگی ست. زیستنی از نوعی دیگر.
لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود.
مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد.


«لیلی نام تمام دختران زمین است»- عرفان نظرآهاری


لیلی رفتن است


خدا گفت: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من.ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان گفت تنها یک اتفاق است، بنشین تا بیفتد.
آنان که حرف شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
مچنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد.

خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو. تولدی به دست خویشتن.
شیطان گفت آسودگی است، خیالی ست خوش.

خدا گفت: لیلی رفتن است، عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است، فرو رفتن در خود.

خدا گفت لیلی چستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: خواستن است، گرفتن و تملک.

خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دست.
شیطان گفت: ساده است، همین جایی و دم دست.
و دنیا پر شد از لیلی های زود، لیلی های ساده اینجایی.
لیلی های نزدیک لحظه ای.

خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر.
لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود.
مجنون، زیستنی از نوع دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد.

(عرفان نظرآهاری)