مکرهای زنان....

آورده اند  مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ زنی رامحل اعتماد خود نساخت و کتاب" حیل النساء " (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ای مهمان شد.
مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت . زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفت آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد،به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید . پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست کرد واز در مغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ی ِ او شد. در اثنای آن حال، شوهر او در رسید..
زن گفت : شویم آمد وهمین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم ، مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید. ساعتی در هم آمیختیم! هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی! زن این میگفت و شوهر او می جوشید ومی خروشید وآن بی چاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم.. کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت. مرد چون در خشم بود بیاد نیاورد که بگوید «یادم» و زن در دم فریاد کشید «یادم تو را فراموش .» مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت :
 « لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی.»
پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟

گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت ِ شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید.


 

هر اتفاقی می افتد به نفع ماست


توی کشوری یه پادشاهی زندگی میکرد
   
که خیلی مغرور ولی عاقل بود
   
یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند
   
ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود
   
شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟
   
و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است؟
   
فردی که آن انگشتر را آوره بود گفت:
   
من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن بنویسید
   
شاه به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد
   
وچه جمله ای به او پند میدهد؟
   
همه وزیران را صدا زد وگفت
   
وزیران من  هر جمله و هرحرف با ارزشی که بلد هستید بگویید
   
وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
   
ولی شاه از هیچکدام خوشش نیامد
   
دستور داد که بروند عالمان و حکیمان را از کل
   
کشور جمع کنند و بیاوند
   
وزیران هم رفتند و آوردند
   
شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت که هر کسی
   
بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت
   
هر کسی به چیزی گفت
   
باز هم شاه خوشش نیامد

    تا اینکه یه پیر مردی به دربار آمد و گفت با شاه کار دارم
   
گفتند تو با شاه چه کاری داری؟
   
پیر مرد گفت برایش یه جمله ای آورده ام
   
همه خندیدند و گفتند تو و جمله
   
ای پیر مرد تو داری میمیری تو راچه به جمله
   
خلاصه پیر مرد با کلی التماس توانست آنها را
   
راضی کند که وارد دربار شود
   
شاه گفت تو چه جمله ای آورده ای؟
   
پیر مرد گفت
   
جمله من اینست
    "
هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست"
   
شاه به فکر رفت
   
و خیلی از این جمله استقبال کرد
   
و جایزه را به پیر مرد داد
   
پیر مرد در حال رفتن گفت دیدی که هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست
   
شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟
   
تو سر من کلاه گذاشتی
   
پیر مرد گفت نه پسرم
   
به نفع تو هم شد
   
چون تو بهترین جمله جهان را یافتی


   
پس از این حرف پیر مرد رفت
   
شاه خیلی خوشحال بود
   
که بهترین جمله جهان را دارد
   
و دستور داد آن را روی انگشترش حک کنند
   
از آن به بعد شاه هر اتفاقی که برایش پیش میآمد
   
میگفت
   
هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست
   
تا جائی که همه در دربار این جمله را یاد گرفنه وآن را میگفتند
   
که هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست
   
تا اینکه یه روز
   
پادشاه در حال پوست کندن سبیبی بود که ناگهان
   
چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع کرد
   
شاه ناراحت شد و درد مند
   
وزیرش به او گفت
   
هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست
   
شاه عصبانی شد و گفت انگشت من قطع شده تو
   
میگوئی که به نفع ما شده
   
به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان
   
بیندازد وتا او دستور نداده او را در نیاورند

    چند روزی گذشت 

 یک روز پادشاه به شکار رفت
   
و در جنگل گم شد
   
تنهای تنها بود
   
ناگهان قبیله ای به او حمله کردند و او را گرفتند
   
و می خواستند او را بخورند
   
شاه را بستند و او را لخت کردند
   
این قبیله یک سنتی داشتند که باید فردی که
   
خورده میشود تمام بدنش سالم باشد
   
ولی پادشه دو تا انگشت نداشت
   
پس او را ول کردند تا برود

    شاه به دربار باز گشت
   
و دستور داد که وزیر را از زندان در آورند
   
وزیر آمد نزد شاه و گفت
   
با من چه کار داری؟
   
شاه به وزیر خندید و گفت
   
این جمله ای که گفتی هر اتفای میافتد به نفع ماست درست بود
   
من نجات پیدا کردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان شدی
   
این چه نفعی است
   
شاه این راگفت واو را مسخره کرد

    وزیر گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
   
شاه گفت چطور؟
   
وزیر گفت شما هر کجا که میرفتید من را هم با خود میبردید
   
ولی آنجا من نبودم
   
اگر می بودم آنها مرا میخوردند
   
پس به نفع من هم بوده است
   
وزیر این را گفت و رفت


فال حافظ...

دردم از یار است و درمان نیز هم این که می​گویند آن خوشتر ز حسن یاد باد آن کو به قصد خون ما دوستان در پرده می​گویم سخن چون سر آمد دولت شب​های وصل هر دو عالم یک فروغ روی اوست اعتمادی نیست بر کار جهان عاشق از قاضی نترسد می بیار محتسب داند که حافظ عاشق است                  
دل فدای او شد و جان نیز هم یار ما این دارد و آن نیز هم عهد را بشکست و پیمان نیز هم گفته خواهد شد به دستان نیز هم بگذرد ایام هجران نیز هم گفتمت پیدا و پنهان نیز هم بلکه بر گردون گردان نیز هم بلکه از یرغوی دیوان نیز هم و آصف ملک سلیمان نیز هم                  

خانه دوست کجاست؟

امروز لحظه ای ایستادم و دیدیم

که چه با شتاب دوستان به خانه ی بخت می روند

و چه ساده می گیرند همه چیز را

و ما تنها نظاره گر این زندگی شتابانیم!


چینی نازک تنهایی ترک برداشته!

نمی دانم ساده لوحی یا خوش باور

که فکر می کنی تکنولوژی می گذارد تا آدمها سر قول خود بمانند

و چینی نازک تنهایی ات را نشکنند!