حافظ، ... تو هم ؟!!؟؟





دوش دیدم که مـلایک در میخانـه زدند
گـل آدم بسرشتـند و به پیمانـه زدند

ساکـنان حرم سـتر و عفاف ملـکوت
با مـن راه نشین باده مسـتانـه زدند

آسـمان بار امانـت نتوانست کـشید
قرعـه کار بـه نام مـن دیوانـه زدند

جنـگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افـسانـه زدند

شـکر ایزد که میان من و او صلح افـتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانـه زدند

آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتـش آن است که در خرمن پروانه زدند

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف عروسان سخن شانـه زدند

اینجا ... بی تو ...

Image and video hosting by TinyPic



رفت از بر من، آنکه مرا مونس جان بود
دیگر به چه امید در این شهر توان بود؟

زندگی خوابگاهی

واقعاً چه ظلمیه این زندگی خوابگاهی! (خصوصاً اول و آخر سالش!) 
دیشب با بچه های اتاق بالکن، یه تیکه موکت و فرش کف اتاق رو شستیم!
و در حال حاضر همگی نسبتاً رو به موت و عارض به دردِ کمر تشریف داریم!
به عبارتی، گل بود، به سبزه نیز آراسته شد!

پ.ن: یاد گرفتم که تا وقتی که خودم می تونم مشکلاتمو حل کنم، اونا رو با هیچ کس در میون نذارم. چون ممکنه همین خودش بشه مشکل بعدی!

پ.ن ۲: خیلی دلم می خواد گریه کنم! :((

رمضان ...

بازم رمضان و خواستن، توانستن و نکردن!
امسال قراره چی یاد بگیرم، نمی دونم؛ اما به زودی مشخص میشه!!!

خلاصه، التماس دعا!

پ.ن 1 : من فقط و فقط چون میگن خواب روزه دار عبادته، همش خوابما!!!!
پ.ن 2 : دیشب بازم مثه اون موقع ها، گوسفند کم آوردم و نتیجتاً یه ربع بعد اذان بیدار شدم

حکیمانه

"بهتر است غرورتان را به خاطر کسی که دوستش دارید از دست بدهید تا اینکه او را به خاطر غرورتان!"
به جز این غرور، دیگه چیزی نداشتم که بخوام بدم؛ اما گویا اینم دیگه خریداری نداره!
ببینم اینجا کسی هست که مرهمی روی یه دل شکسته بذاره؟ نه، صبر کن؛ اول بگو ببینم قیمتش چنده؟ اگه بیشتر از همین دل بخوای ... ندارم!


- اومدم که به رسم ادب بگم ...
- به سلامت!


 

برای تو که نمی دانی

Emotions come and go
Almost how the wind will blow
There so little in this world to trust in
Seduce themselves with lies
Some don't realize
They call it love but its really only lusting

باور نمی کنم
واقعاً؟
به این زودی؟
به همین راحتی؟
نمی دونم چی شده که این عشق را هوس می بینی و دروغ؛ اما به تو می گم ...
به تو می گم که هر وقت، به هر چی شک کردم، به عشقم نکردم.
همه چیزو زیر سؤال یردم، اما این آتیشو نتونستم؛ که گرمای وجودم بود! تو چطور تونستی؟

Kisses Don't Lie
واقعاً؟ اینو باور داری؟

عشق...
می ترسیدم که خودش به تنهایی نتونه و کامل نباشه.
نمی دونستم تو ...

Part 1




تو این چند روزه خیلی چیزا یاد گرفتم؛ چیزایی که شاید باید مدتی پیش یاد می گرفتم.
یاد گرفتم ... فکر می کنم بزرگ شدم؛ ... اما هنوزم می تونم همون شاهدخت کوچولو باشم که مثه تو قصه ها منتظر یه سوار بر اسب سفیده، شاید تنهاتفاوتش در اینه که حالا یه کم بهتر می تونم واقعاً سفید ببینم!!!
زندگی نه به اون سادگی شب و روز نشستن منتظر سوار بر اسب سفیده، نه به سختی زندگی کوزت (که اونم گویا تهش که سانسور شد شیرینه!!!). فقط کافیه سفید ببینیش.


واقعاً باید به یه سری از سنت ها احترام گذاشت؛ همه ی قانونا واسه شکسته شدن درست نشدن! با اینکه با روحیه ام زیاد جور در نمیاد ولی به نظر میرسه راه خوبیه؛ "می تونی کاری کنی که همه ی آیندمو بهت مدیون بشم؟"


دیگه دنبال دیدن رنگین کمان نیستم؛ خوب می دونم که بعد از هر بارون یکی هست، حتی اگه این آهن و آجرها نذارن که ببینمش!!!


بعداً بازم از این ذهن همیشه آشفته ام خواهم گفت...
یا به قولی : To be continued ...