زندگی من، سرگذشت ایران!

زندگی من، سرگذشت ایران!
هر دو تنها از کارهای گذشته میگوییم
هر دو تنها
هر دو به سوی آینده ای نا معلوم
 (با انسانهایی که دوستمان دارند ولی...)
گاهی با امید
و گاهی از سر ناچاری

الهه ی شانس!

- چیزی شده؟
- چیز خاصی نیست؛ فقط دیروز که دستم سوخت و تاول زد، امروز پوستش کند؛ حالم هم خوب نیست؛ ماهیچه های کمرم هم گرفتن!


پ.ن : اگه پیغامی به عزرائیل داری، سریع السیر برات امروز می رسونم!
پ.ن. 2: عکسی در خور این درد نداشتم، اگه داری، بده تا بزنم!

Part 1




تو این چند روزه خیلی چیزا یاد گرفتم؛ چیزایی که شاید باید مدتی پیش یاد می گرفتم.
یاد گرفتم ... فکر می کنم بزرگ شدم؛ ... اما هنوزم می تونم همون شاهدخت کوچولو باشم که مثه تو قصه ها منتظر یه سوار بر اسب سفیده، شاید تنهاتفاوتش در اینه که حالا یه کم بهتر می تونم واقعاً سفید ببینم!!!
زندگی نه به اون سادگی شب و روز نشستن منتظر سوار بر اسب سفیده، نه به سختی زندگی کوزت (که اونم گویا تهش که سانسور شد شیرینه!!!). فقط کافیه سفید ببینیش.


واقعاً باید به یه سری از سنت ها احترام گذاشت؛ همه ی قانونا واسه شکسته شدن درست نشدن! با اینکه با روحیه ام زیاد جور در نمیاد ولی به نظر میرسه راه خوبیه؛ "می تونی کاری کنی که همه ی آیندمو بهت مدیون بشم؟"


دیگه دنبال دیدن رنگین کمان نیستم؛ خوب می دونم که بعد از هر بارون یکی هست، حتی اگه این آهن و آجرها نذارن که ببینمش!!!


بعداً بازم از این ذهن همیشه آشفته ام خواهم گفت...
یا به قولی : To be continued ...

تفریح تازه

دیشب تفریح تازه ای اخترااع کردم.
و هنگامی که خواستم آغاز کنم، یک فرشته و یک شیطان، دوان دوان به خانه ام آمدند. بر در خانه به هم رسیدند و بر سر تفریح تازه ی من با هم جنگیدند.
یکی فریاد میزد که «این گناه است!» و دیگری میگفت «عین تقوی است.»

   

So Close ...


واژه ی غریبیه! گاهی اونقدر بد باهاش برخورد می کنن که خجالت می کشی به زبون بیاریش ... گاهی هم به معنای واقعیش بسیار زیبا میشه...


من اما نمی دونم واقعاً جریان چیه؛ خیلی حرف و حدیث پشت سرش هست؛ و نه فقط پشت سر خودش، که پشت سر اونایی که دنبالشن و بهشون می گن عاشق هم هست.
میگن، قدرت خارق العاده ای داره، نیرویی که بر آن برتری نیست؛
میگن، جواب همه ی اتفاقای عجیبه؛
میگن، خیلی مهمه و زندگی بدون اون مرگه اما غالباً نوعی عذابه.
واسه همینه که بعضی ها هم میگن طرف زده به سزش، عاشق شده
یا میگن, عشق و عاشقی که نون و زندگی نمیشه
یا میگن ....
تو چی میگی؟ من اینجا گیر کردم؛ عشق فقط مال قصه هاست یا توی واقعیت هم میشه بهش تکیه کرد و جلو رفت؟ آیا میتونه همه ی این تردیدها رو نابود کنه؟ تردید برای ترس از اشتباه کردن



پ.ن: خودخواهم و مغرور... می گویند اینان در عشق راهی ندارند....
اشتباهی رخ داده است!!؟!



می نویسم، چون هستم


من اینگونه هستم، چون اینگونه می نویسم؛
من اینگونه می نویسم، چون اینگونه هستم.


اینجا هم می نویسم، چون این قسمت از شخصیتم را همین قدر دوست دارم و برام مهمه.
جاهای دیگه ای هم می نویسم، گاهی کسایی هم پیدا می شن که بخوننشون.


به نظر من اگه سبک نوشتنام تو جاهای مختلف، خیلی با هم متفاوتن، دلیل بر این نیست که من نیستم آنچه که دیده میشه؛ فقط به این خاطره که هر کسی تا یه شعاع خاص و تعریف شده ای حق نزدیک شدن داره



بس که دیوار دلم کوتاه است ،
هرکه از کوچه ی تنهایی من می گذرد
به هوای هوسی هم که شده
سرکی می کشد و می گذرد


من اینو نمی خوام ...!