خوبیها دور نیستند


یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیری از بغلش رد شد که توش چند تا ماهی بود. تاجر از ماهیگیر مکزیکی پرسید: چقدر طول کشید که این چند تا رو گرفتی؟ مکزیکی پاسخ داد: مدت زیادی طول نکشید. آمریکایی: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟ مکزیکی: چون همین تعداد هم برای سیر کردن خانواده ام کافیه!! آمریکایی: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟ مکزیکی: کمی استراحت می کنم ، بعد با بچه بازی می کنم و بعد در کنار همسرم می نشینم ، عبادت خدا می کنم و بعد می رم تو دهکده می چرخم و با دوستانم صحبت می کنم و آواز می خوانم و خوش می گذرانم و این تمام زندگی من است..

آمریکایی پرسید: پس کی به دیگران کمک می کنی؟ مکزیکی پاسخ داد: به این شیوه ، اینجا همه به قدر نیازشان غنی اند و به کمک دیگران چندان محتاج نیستند و در کنار هم خوش اند..

آمریکایی در ادامه گفت: من در دانشگاه هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم.. تو باید بیشتر ماهیگیری کنی. اون وقت می تونی با پولش یه قایق بزرگتر بخری بعد با درآمد اون ، چند تا قایق دیگه هم اضافه می کنی. اون وقت کلی قایق برای ماهیگیری داری! مکزیکی گفت:« خب بعدش چی؟ »

آمریکایی جواب داد: یک فروشگاه بزرگ ماهی راه می اندازی و بعد یک کارخانه بزرگتر .. و بعد از اون کارخانه رو رونق می دهی و بعد سهام کارخانه را در بورس نیویورک به قیمت بالا می فروشی و بعد از اون با پولش توی یکی از روستاهای مکزیک یه خونه می خری. مکزیکی پرسید: این کارها چقدر طول می کشد؟ آمریکایی گفت: 15 تا 20 سال.. مکزیکی کمی فکر کرد و گفت:« خب بعدش چی؟ »

آمریکایی گفت: اون زمان میری کنار رودخانه ماهی می گیری ، ‌استراحت می کنی ، با بچه هات بازی می کنی و بعد در کنار همسرت می نشینی ، عبادت خدا می کنی و بعد میری توی دهکده می چرخی و با دوستانت صحبت می کنی و آواز می خوانی و خوش می گذرانی..

مکزیکی متعجب شد و کمی فکر کرد ، بعد ، زیر لب گفت:

همین کاری که الان دارم می کنم!!!!


به یه زبون ساده تر از sunset!!

نظرات 2 + ارسال نظر
فرنوش دوشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 14:40 http://www.ehsasat.com

سلام .فرنوش هستم از وبسایت احساسات دات کام ! اگه عزیزی رو دارین که می خواین صداتونو به گوشش برسونید بیاید سایت ما . در ضمن می تونید به گمشده هاتون از سایت ما پیام بدین . برای وبلاگتون هم ابزار های جدید و بی همتا آماده کردیم . قربان شما - فرنوش

شاسوسا سه‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:08 http://vaspidasummit.persianblog.ir

بروزرسانی کن بچه.
داستانه هم چون روتین بود تاثیر نداشت:)
به نظر من (صرفا یه نظره) از خودت بنویسی دلنشین تره تا گفتن حکایت.
موفق باشی:*

آخه حکایتش حکایت زندگیمه!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد