عشق عاقلانه

 

 

میگه همین عید... اما مراسم تابستونه. 

از عشق و دوست داشتن دم میزنه 

نگرانه و پریشون. 

جویا که بشی٬ میگه نگرانه که نشه. 

یه کم که بیشتر پا پیچ بشی٬ میگه: 

«آخه نمی دونی به خاطر این٬ چه فرصتهایی را رد کردم»!!! 

 

می دونم که باید متأسف باشم٬ اما نمی دونم واسه کی؟  

نظرات 3 + ارسال نظر
نازی چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:01

واسه من که درکش سخته!!

واسه منم! اما خب اتفاق میوفته دیگه!

الهه جمعه 23 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 00:57 http://khate-ghermez.blogfa.com

سکوت عجیبی دارد اینجا

دیگر تنها من مانده ام و خیال بودنت

خنده هایت و نوشته هایی که ...

با خود چه کرده ای!؟

با من چه می کنی !؟

دلم برایت تنگ می شود وقتی می خوانمت

وقتی بلند بلند می خوانمت تنهایی عجیبی است

دیوانه ام می کند

گاهی وقتی می دانم

دیگر برق چشمانت را توان دیدن نیست ..............






سلام
.
.
.
.
.
بعد از مدتها برگشتم
.
.
.
.
.
یه سر بزن منتــــــــــــــــــــــــــظرم

وحید دوشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 13:41 http://www.waheed.blogsky.com

سلام......!
خوبی ؟؟؟؟؟ وبلاگت زیبا هست... به وبلاگ من هم بیا ... اگر دوست داری تبادل لینک کنیم پس بگو...... منتظرم ........بای بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد