What you want...

خیلی‌ها دل‌شان می‌خواهد
که توی یک لیموزین همراه شما باشند؛
اما چیزی که شما احتیاج دارید
آدمی‌ست که با شما سوار اتوبوس شود
وقتی‌که لیموزین‌تان از کار افتاده است
*
آپرا وینفری

آخرین صبح


و صبح چقدر سعی کردم که خوب دروغ بگویم
تا خوشحال باشم از آخرین صبح ضجرآور اینجا


پ.ن: این دیرز نوشت ه!!!

خوبیها دور نیستند


یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیری از بغلش رد شد که توش چند تا ماهی بود. تاجر از ماهیگیر مکزیکی پرسید: چقدر طول کشید که این چند تا رو گرفتی؟ مکزیکی پاسخ داد: مدت زیادی طول نکشید. آمریکایی: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟ مکزیکی: چون همین تعداد هم برای سیر کردن خانواده ام کافیه!! آمریکایی: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟ مکزیکی: کمی استراحت می کنم ، بعد با بچه بازی می کنم و بعد در کنار همسرم می نشینم ، عبادت خدا می کنم و بعد می رم تو دهکده می چرخم و با دوستانم صحبت می کنم و آواز می خوانم و خوش می گذرانم و این تمام زندگی من است..

آمریکایی پرسید: پس کی به دیگران کمک می کنی؟ مکزیکی پاسخ داد: به این شیوه ، اینجا همه به قدر نیازشان غنی اند و به کمک دیگران چندان محتاج نیستند و در کنار هم خوش اند..

آمریکایی در ادامه گفت: من در دانشگاه هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم.. تو باید بیشتر ماهیگیری کنی. اون وقت می تونی با پولش یه قایق بزرگتر بخری بعد با درآمد اون ، چند تا قایق دیگه هم اضافه می کنی. اون وقت کلی قایق برای ماهیگیری داری! مکزیکی گفت:« خب بعدش چی؟ »

آمریکایی جواب داد: یک فروشگاه بزرگ ماهی راه می اندازی و بعد یک کارخانه بزرگتر .. و بعد از اون کارخانه رو رونق می دهی و بعد سهام کارخانه را در بورس نیویورک به قیمت بالا می فروشی و بعد از اون با پولش توی یکی از روستاهای مکزیک یه خونه می خری. مکزیکی پرسید: این کارها چقدر طول می کشد؟ آمریکایی گفت: 15 تا 20 سال.. مکزیکی کمی فکر کرد و گفت:« خب بعدش چی؟ »

آمریکایی گفت: اون زمان میری کنار رودخانه ماهی می گیری ، ‌استراحت می کنی ، با بچه هات بازی می کنی و بعد در کنار همسرت می نشینی ، عبادت خدا می کنی و بعد میری توی دهکده می چرخی و با دوستانت صحبت می کنی و آواز می خوانی و خوش می گذرانی..

مکزیکی متعجب شد و کمی فکر کرد ، بعد ، زیر لب گفت:

همین کاری که الان دارم می کنم!!!!


به یه زبون ساده تر از sunset!!

درد


- تا کی باید درد بکشم؟
- تا وقتی که دوسش داری [و ازت دوره]

حرف زدن ممنوع


در شهر حرف زدن ممنوع بود. سکوت کشنده ای همه جا را فرا گرفته بود. این قانون بود.

مجبور بودند بیرون خونه ها با اشاره، با رفتار و با نگاهشون حرف بزنن.
سالهلی طولانی به همین منوال گذشت. حالا دیگه یادشون رفته که میتونن با هم حرف بزنن.
حالا دیگه توی خونه ها هم همون سکوت کشنده است!


عشق عاقلانه

 

 

میگه همین عید... اما مراسم تابستونه. 

از عشق و دوست داشتن دم میزنه 

نگرانه و پریشون. 

جویا که بشی٬ میگه نگرانه که نشه. 

یه کم که بیشتر پا پیچ بشی٬ میگه: 

«آخه نمی دونی به خاطر این٬ چه فرصتهایی را رد کردم»!!! 

 

می دونم که باید متأسف باشم٬ اما نمی دونم واسه کی؟  

انتخاب


زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.

به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »