زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»اگر می توانستم مجازاتت کنم از تو می خواستم به اندازه ای که تو را دوست دارم مرا دوست داشته باشی
به حافظ پناه میبرم. مگر چیزی گوید که آرامم کند.
اما انگار حافظ هم ...
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع منست جامم بدست باشد و زلف نگار هم
پ.ن: واقعا دیگه جایی نمونده که چیزی بگم.
به حافظ پناه میبرم. مگر چیزی گوید که آرامم کند.
اما انگار حافظ هم ...
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع منست جامم بدست باشد و زلف نگار هم
پ.ن: واقعا دیگه جایی نمونده که چیزی بگم.